سلام.این پست خیلی برای من مهمه.شاید طولانی بشه.ولی دوست دارم اگر حالشو دارین بخونین.
دیشب-22 بهمن 97
دیشب ساعت 12 شب با استاد پیامک بازی میکردیم که فردا میام پیشت فدای چشمهای شهلاییت بشم.
و وقتی فایل دیشب میفرستادم.با خودم گفتم برو که دیگه اخر هر چی داکیومنت بوده همینه!!!
******************
صبح- 23-بهمن 97
بالاخره صبح شد و من از خیر دوش گرفتن گذشتم و به سمت دانشگاه شتافتم.
تا نشستم استاد گفت از نظر من تایید هست دیگه و این و این اصلاح کن.ولی من باید با دقت بیشتری بخونم.ولی خب تا 95% درسته. برو .تموم.
من: OoO
استاد رفت سرکلاس و من همون کوچولو هم اصلاح کردم و اومد و گفتم فرمها رو پر کن.
پیتکو پیتکو فرمها گرفتم و پرکردم و یک قسمت مونده بود که باید همانندی میگرفت.رمز ایمیلش گم کرده بود و اوووووووووووووووووووووف ماجرایی داشتیم.
خب من وقت دفاع گرفته بودم. که اساتید گرام یادشون اومد نیستن ماجراهایی پیش اومد و مثل یک انسان عقب مونده ذهنی.در یک روز سردبارونی یک دختر عرق ریزون بین سه ساختمون در رفت و امد بود. که چی؟
از این سه استاد بزرگوار وقت بگیره!
یکی طبقه دو
دو نفر طبقه سه
در ساختمانهای مختلف
اینوسط دفعه اولی که رفتم پیش استاد2 ، بهم گفت:ازت ی خواهش کنم؟؟
من:بوگو استاد2
استاد:اینکارو برام میکنی؟(یک کاری بیرون از دانشگاه داشت که خودش نمیتونست انجام بده)
من:این تاریخ تعیین بشه.چشم.من هستم.
رفتمامدمرفتم.امدم.رفتم.امدم.
تا بالاخره وقت هماهنگ شد.
بله.شاید سوال ایجاد شده باشه که خب وقت خالیشون میگرفتی و هماهنگ میکردی و شماره هاشون هم داشتی زنگ میزدی و. .
اما نه دیگههههه
هماهنگ میکردم.تا میبردم امضا کنن.اینوسط استاد2 میگفت:ای داااااااد.اون ساعت جلسه دارم.
استاد جینگیلی: وااااای من یادم نبود حال ندارم اون روز وایستم و.
استاد: و.
خلاصه اینجوری بود که من هی برگه پرینت میگرفتم میبردم و.
موقعی که بالاخره روزی مشخص شد که همه به تجمیع نظر رسیدن و رضایت دادن.
من هم رفتم پیش استاد 2 که برم کارشو انجام بدم که گفت:دیدم درگیری دادم یکی دیگه.
گفتم باشه.
بعد دید قیافه ام زاره یکم باهم شوخی کردیم که چرا اسانسور دادین برای اساتید فقط؟
استاد2:میخوایم خوشتیپ بشین.
من هم که در عالم خنگی به سر میبردم و عرق ریزون، به خودم اشاره کردم و گفتم:استاد از این خوشتیپ تر؟
خندید حسابی و گفت:از ما که گذاشته.شما خوشتیپتر میشین میاین و میرین.
از خودمان عرق شرمی در کردیم که این چه حرفی بود زدی :/
بعد به ذهنم رسید ای وای.فرم سوم نگرفتم منکه.رفتم دنبال فرم سوماز این سمت حرصم از دست استاد دراومده بود که همه چی میذاشت دقیقه نود و میگفت خودم میبرم فرمتو و.
تا اینجا ما با اساتید و کارشناسها فقط اسم روز میبردیم و اسمی از تاریخ نمیزدیم.
خلاصه داخل فرم سوم که خاستم پر کنم، اومدم تاریخ بزنم که نگاه تاریخ کردم و دهانم اندازه یک اسب آبی باز شد و بعد لبخندی دلنشین بر لبانم نقش بست.
چرا؟؟؟؟
میگم الان.
**********************
نیمه دوم آذرماه باید باشه.میدونم قبلش قطعاااا نیست:))
اسم این قسمت میذارم"قدرت نوشتن"
نشستم به ریز کردن پایان نامه.
نوشتم چه کارهایی باید بکنم و تاریخ زدم که چه تاریخی کدوم قسمت شبیه ساز یاول باید تموم بشه.چه تاریخی قسمت دومتا کی داکیومنت نوشته بشه.چه تاریخی دفاع بشه و. .
***************************
برگردیم به 23 بهمن 97 داخل دانشگاه.زمانی که من داشتم فرم پر میکردم و تاریخ میزدم.
و چشمم افتاد به تاریخ روی گوشی در روز دفاع و ذهنم اومد به "قدرت نوشتن" و بازه ای که برای تاریخ دفاع مشخص کرده بودم در اون روز برای من تداعی شد.
و لبخند زدم که واقعا؟؟؟؟؟؟؟
من تاریخ مشخص میکنم کنسل میشه.مشخص میکنم کنسل میشهبخاطر اینه پس
و بعد با خیالی آسوده فرمها رو پر کردم و رفتم امضا گرفتم و حالا موند اون بخش که دست استاد میبوسید
باز دوباره منو پاس میداد و این سمت و اون سمت که بهش گفتم:استاد جان؟؟؟
بیام پشت سیستمت بشینم و خودم انجامش بدم؟؟
گفتم بیا بیا.
نشستم و انجامش دادم و حالا منتظر نتیجه بودیم که نمیومد.
یک عدد نل عرقی و بوی نم بارون و کم کم اب مماغم راه افتاده بود در اتاق استاد نشسته بودم و های بای با نون کتان میخوردم تا نتیجه بیاد .
اخرش هم استاد عجله داشت گفت بهت خبر میدم.من باید برم.
دیگه من هم برخواستم و شتافتم به سوی خونه شر-لی که بیارمش خونه خودمون.
***********************
خانه
من در پوست خودم نمیگنجیدم که بالاخره داره تموووووووووووووووووووووووم میشه و شور و شعف خاصی داشتم.
شر-لی از همون لحظه اول اعصاب نداشت.گویا حالش ناخوش بود.
من پشت سر هم حرف میزدم که اینهمه بالا و پایین رفتم و
خلاصه شر-لی پرسید که کی تاریخ دفاعته؟
گفتم:نمیگمچون کسی دعوت نیست.
دیگه رفت توی قیافه و. .
منم به روی خودم نیاوردم و باز هم سرخوشانه به زندگی پویای خودم ادامه دادم.
یک سری اتفاقهای دیگه هم افتاد که میگذریم ازش!
اصل مطلب اینکه همین عصر دم دمای غروب.دفتر برنامه ریزی برداشتم و یک نگاه به تاریخهای روز نوشتن کردم و حسااابی جا خوردم.
چرا؟؟؟؟
چون من داکیومنت زودتر از موعد اون تاریخ شروع کرده بودم و برای همین هییییییییی طولانی شده بود.
برای من خیلی جالبه این اتفاقات نوشتن و اتفاق افتادنمثل یک دومینوی جالبه.
مینویسی.اتفاق میفته
خیلی وقتها جاهایی که هستیم ارزوی یک روزهای ما بوده و به قول حامد فتوحی عزیز چون ننوشتیم یادمون میره
امروز عصر به این اتفاقات فکر میکردم.به این ارزوهای کوچیک و بزرگ.
به چیزهایی که همون لحظه و همون دقیقه داشتم ازش لذت میبردم فکرم منحرف شد مثل:
آره واقعا یک روزی که من کوچولو بودم دوست داشتم اتاق جدا داشته باشم و الان دارم.
حتی دوست داشتم بتونم در اتاقم قفل کنم و حریم خودم داشته باشم و الان دارم.
مثالهای خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی کوچیک و دوووووووووور زدم که منظورم چیهاز قدرت خواستن ها.
بنویسیمبنویسیمبنویسیم.
این نوشتنها از کوچیک و بزرگ اتفاق میفتهنوشتنهایی که روی اونها تمرکز میکنیم فوووق العاده است.
از امروز سعی میکنم بیشتر بنویسم و تمرکز کنم روی خواسته ها و اهدافم.
بشود که اتفاق بیفته.
خدایا شکرت.
ممنون که خوندین.
درباره این سایت